داستان های والیبالی(طنز)
سر ميز شام- رستوران- ساعت نه شب- لس انجلس
سيد- بميرم امير چند وقته غذا نخوردى؟ اروم اروم به خدا مال خودته:))😂
امير- ميخوام زود بخورم برم هتل بخوابم:))😒😂
سيد- زشته خب اينجا همه ميشناسنمون😒😂 شيك غذا بخور مثه من :))😂👌
( و يه قاشق با مسخره بازى گذاشت دهنش😂)
امير- اه اه واسه من با كلاس شده :))😂
فرهاد- بذا بخوره سيد فردا توپو نخوره :))😂
(خنديدن)
فرهاد- والا😂 توپ مياد طرفش احساس ميكنم ميخواز قورت بده توپو :))😂
(خنديدن)
سعيد- شماها كارتون نباشه😒 چ كارش داريد؟
امير- همينو بگو :|😐
مهدى- بذاريد بخوره جون بگيره واسه بازى فردا
امير- اصلا از گلوم پايين نميره ديگه😑
(فرهاد دست كشيد رو سرش)
فرهاد- بخور عزيزم بخور قوت بگيرى😍 سيد تو هم خيلى ميخورى ها😐
سيد- تو چى ميگى استخون 😐 يه چيز بخور فردا نميرى وسط بازى 😒
فرهاد- ديلاق 😒
(خنديدن)
سيد- حسودى ميكنى؟😒
فرهاد- به چيت؟:((😂
سيد- به قد بالام:))😂
(فرهاد قهقه😂)
سيد- ببين چى ميگه سعيد يكى از اون دادات سرش بزن😒😬
مهدى- اگه گذاشتيد يه چيزى بخوريم😒
سعيد- راست ميگه بسه ديگه😬
ادامش هم کم کم اضافه میشه
[ بازدید : 349 ] [ امتیاز : ] [ نظرتووون : ]